شقایق های بی نشان

? شهدا را فراموش نکنیم . ? 
⚡ حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی ⚡ توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
? تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با #کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش. 
? هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش #سوخت و تاول زد. بعد مقداری #شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست #تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.

? از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند. 

? دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. 
? شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش #امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
? #اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند … ? ? 
? شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند ? ? 
#شقایق_های_بی_نشان

#شهدا

#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج

حدیث نبوی

حدیث نبوب

حدیث نبوی

داستانک

? داستان کوتاه
تنها بازمانده يك كشتي شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي كرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقيانوس چشم مي دوخت، تا شايد نشاني از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمي آمد. آخر سر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه اي كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود، بدترين چيز ممكن رخ داده بود، او عصباني و اندوهگين فرياد زد: « خدايا چگونه توانستي با من چنين كني ؟ »
صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي شد از خواب برخاست ، آن مي آمد تا او را نجات دهد . مرد از نجات دهندگانش پرسيد : « چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم ؟ » آنها در جواب گفتند: « ما علامت دودي را که فرستادي، ديديم ! » آسان مي توان دلسرد شد هنگامي كه بنظر مي رسد كارها به خوبي پيش نمي روند ، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگي ماست ، حتي در ميان درد و رنج .