موضوع: "قیمت تو چه قدر است؟"

قیمت تو چه قدر است؟

#داستانکهای_پندآموز
قيمت تو چقدر است؟
گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌های زنجيره‌ای در جهان است پرسيدند:

«راز موفقيت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :

“زادگاه من انگلستان است.

در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم…!!

روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم.

پرسيدم : چه معامله‌اي …!؟
گفت: ساده است.

يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم!
 گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا، 

يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم …!؟
 - بيست پوند چطور است؟ 

 - شوخي مي کنيد؟!

 - بر عکس، کاملا جدي مي گويم.

 - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.
 او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد.

 

گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد.
 گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد، 

پس قيمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟
لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهيميده‌ايد. 
گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي، 

اما داري گدايي مي‌کني …!؟

از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟
گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!!
ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود.

 

از همان لحظه، 

گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم …”
قصه ها براي بيدار کردن ما نوشته شدند،

اما تمام عمر،  ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم….!!