داستانکهای پند آموز

ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.

ولی او جُو کاشت.

وقتِ درو، ارباب گفت:

چرا جُو کاشتی؟

لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.

اربابش گفت: مگر این ممکن است؟

لقمان گفت:

تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود.

آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.

✔️دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم

✅"هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم”

سلام برابراهیم

درمحضرنهج البلاغه

خداجون دوست دارم

دعای امام سجادع

 
مداحی های محرم