موضوع: "داستانکهای پندآموز"

داستانکهای پندآموز

زن نمی دانست که چه بکند ؟ 

خلق و خوی شوهرش او را به تنگ آورده بود ، همیشه می گفت و می خندید ، با بچه ها خوش و بش می کرد 

ولی مدتی بود با کوچکترین مسئله عصبانی می شد و داد و فریاد می کرد !!!

زن روزی به نزد راهبی رفت تا از او کمک بگیرد ، او در کوهستان زندگی می کرد ، زن از راهب معجونی 

خواست تا شاید چاره ای کارش شود !

راهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !.

 ببر کوهستان !!
آن حیوان بسیار وحشی است !! و هر وقت تار مویی از سبیل ببر وحشی را آوردی برایت 

معجونی می سازم تا شوهرت با تو مهربان شود …. زن با ناامیدی به خانه اش برگشت .

غذایی را آماده کرد و روانه ی کوهستان شد ، خود را به نزدیکی غار رساند ، از شدت ترس بدنش می لرزید 

اما مقاومت کرد .. آن شب ببر بیرون نیامد !.

 چندین شب به همین منوال گذشت هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد ، بلاخره ببر وحشی غرش کنان از 

غار بیرون آمد و ایستاد و به اطراف نگاه کرد !.

هر شب که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند ….

چهار ماه طول کشید تا ببر به واسطه ی بوی غذا به زن نزدیک شد ، و آرام آرام شروع به خوردن کرد . 

مدتی گذشت ….

طوری بود که ببر بر سر راه زن می ایستاد و منتظر می ماند زن خود را به ببر نزدیک تر میکرد و سر او را 

نوازش می کرد و به ملایمت به او غذا می داد ،

 هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی ، ترس و وحشتی در میان نبود و بر خلاف دشواری و 

سختی راه هر شب آن زن برای ببر غذا می برد و سر او را در دامن خود می گذاشت ، دست نوازش بر مویش 

می کشید ….!!!!

بالاخره یک شب زن با ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند ، و شادمان نزد آن راهب رفت …. فکر می کنید آن 

راهب چه کرد ؟

نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود ..

زن ، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید .راهب با 

خونسردی رو به زن کرد و گفت :

آیا ”مرد تو ” از آن ببر کوهستان بدتر است ؟تو نیرویی داری که از وجود آن بی خبری !!

✨با #صبر و #حوصله ، #عشق و #محبت توانستی آن حیوان را #رام کنی !!!

مهار خشم شوهرت در دستان توست ،

پس #محبت و #عشق را به او #ببخش و
با #حوصله و #مدارا
#خشم و #عصبانیت را از او دور ساز.

داستانکهای پند آموز

ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.

ولی او جُو کاشت.

وقتِ درو، ارباب گفت:

چرا جُو کاشتی؟

لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.

اربابش گفت: مگر این ممکن است؟

لقمان گفت:

تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود.

آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.

✔️دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم

✅"هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم”